رها جانرها جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

بهار زندگیم رها

بریدن دست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

1394/5/24 10:51
نویسنده : مامانی
202 بازدید
اشتراک گذاری

رها جونم سلام دختر گلم

خوبی ناناسی مامان

رها جونی بعد این همه وقت که برات چیزی ننوشتم ، امروز میخوام راجبه بریدن دستت بنویسم.

دخترم دیروز جمعه بود.ما مثل همیشه (روزای تعطیل) ساعت 11 صبحانه خوردیم.

البته تو ساعت 9 بیدار شدی و مامان بهت صبحانه داد.

بعدش بابایی ساعت 2 ماشینو برد کارواش ، منم مشغول آشپزی.....

توهم اومدی تو آشپزخونه در کابینتو باز کردی که با وسایل بازی کنی(دو روزی بود که این کارو میکردی یعنی ظرفارو میاوردی بیرون رو زمین میذاشتی دوباره جمع میکردی)

خلاصه من تا خواستم برنجو آبکش کنم یه صدای «تق» شنیدم برگشتم بهت بگم بازم شکوندی که دیدم از دستت خون میادگریهگریهگریه

شوکه شده بودم بلندت کردم دستتو شستم دیدم از انگشت کوچک دستته(دست چپ)

بعد بریده بودی.

فشارش دادم تا خونش بند اومد.

تو همش به دستت نگاه میکردی و گریه میکردی مامانیغمگین

همش میگفتی « بوووو و »

منم یهو فشارم افتاد. فقط تونستم با شماره گیر سریع به بابایی زنگ بزنم که بیاد خونه.

بابایی اومد تو رو بردیم بیمارستان.

اونجا دوتا دکتر دستتو دیدن گفتن بهتره بخیه بشه تا زودتر خوب شهغمگینخطا

موقع بخیه زدن به من گفتن بیرون باشم ، ولی بابایی نگهت داشت.

امپول بی حسی که خواستن به دستت بزنن خیلی گریه کردی رها جونی...خیلیگریه

ولی بعدش آرومتر شدی.

دخترم به انگشت کوچولوت سه تا بخیه زدنغمگینغمگینغمگین

الهی مامان قربونت بره رها جونی.

خلاصه ما ساعت 6 از بیمارستان اومدیم بیرون.دو ساعت هم دنبال یه آتل انگشتی بودیم که نتونستیم پیدا کنیم و مجبور شدیم یک آتل آلومینیومی بخریم.

ساعت 9 رسیدیم.

(جمعه خیلی بدی را سپری کردیم، شب قبلش باهم رفته بودیم پارک ، چقد بهت خوش گذشت دخترم)

وارد خونه که شدیم به سمت کابینت اشاره میکردی که یعنی دستمو بریده.

راستی به مامان جونی هم گفتیم ، بنده خدا دیشب با دایی حامد اومدن تهران که ازت نگهداری کنند تا این چند روزو مهدکودک نری.

انشاالله زودی دست کوچولوت خوب بشه مامانی.

پسندها (1)

نظرات (0)